مادر بزرگ عزیزم ، روحت شاد . . .
روحت شاد . . .
پیر ِ پیر بود، با دلی جوان تر از خمیده های درد من
با نگاهی از گذشته های سبز خاطره، مخمل نگاه او همیشه باغِ پنجره
جاری از لبانِ غنچه گونه اش، قصه های رنگ رنگ و خواندنی ،
قصه های عاشقانه و به یاد ماندنی
دستهای پیر و مهربان او، قصه نوازش و ترانه بود
بهر خوابهای رنگی شبانه های من، بهترین بهانه بود
یک بهانه ی همیشگی و ناب ،
بوسه های رنگی لبان او ، به روی گونه ام چو پرنیانِ خواب
عاشق غرورِ چشمهای او همیشه من ،
بال می گرفتم از همیشه ها بسوی او
سمت آسمان آبی و همیشه صاف شانه های او
سر به شانه اش ، چه بی بهانه سبز می شدم
باغ باغ ... برگ برگ ... خواب خواب ...، مست قصه های ناب
مهربان و شاعرانه می سرود، پندهای خوب خوب
رفت ! ... بی بهانه ... بی خبر، از همیشه های بی جوانه ام
تا هنوزِ بی ترانه ... تا ته سفر، یک سفر به دورهای خاطره
آخر آن همه غرورِ پشت پنجره ، تا همیشه سایه شد
کوچِ تلخِ ناگهانِ مهرِ او، بغض را روانه کرد
سوی تار و پود حنجره، حرف تازه ای نمی زنم ... خلاصه می شوم !
قصه گوی لحظه های ناب من ، تا ابد به خواب ها لباس شد
مرگ را به خویش خواند
همچو قوی عاشقی سپید پوش ، فارغ از هراس شد