حالمان بد نیست غم کم میخوریم . . .

سلام . . .
یکی از دلخوشی هام دیدن شاگردای سال های گذشته م هست ، خدا رو شکر که بچه های خوب و مهربونی دارم که بهم سر می زنن. . . مثل مادری که از دیدن فرزندش بعد از مدت ها ذوق زده می شه، از دیدنشون و شنیدن خبر موفقیت هاشون خوشحال می شم . . .
ولی دو روز پیش یکی از شاگردام رو دیدم که نمی خوام بگم خوشحال نشدم نه . . .
اولش خیلی خوشحال شدم ولی بعدش دلم گرفت . . . جوونی اومد مدرسه و سراغ من رو گرفت، همون لحظه ی اول شناختمش . . . دانش آموز کلاس چهارم چند سال پیش بود . . .
می گفت خانم اومدم بهتون سر بزنم نگید بی معرفتم . . .
با یه بسته شکلات اومده بود دیدنم . . . از اوضاعش پرسیدم . . . گفت چندسالی هست که درس رو رها کرده و برای کمک به خانواده ش داره کار می کنه . . .
چهره ش خیلی خسته بود و دستاش . . .
خیلی دلم گرفت ، نه از اینکه داره کار می کنه ، نه . . . ولی از این که تو این سن مجبورِکاری رو انجام بده که شور و نشاط جوونی رو ازش گرفته و به خاطرش مجبور شده درس و کودکی و نوجوانی رو کنار بذاره خیلی دلم گرفت . . .
از اون لحظه همش فکر می کنم که چه کاری می تونم براش انجام بدم ؟؟؟
چه کاری می تونم برای اون و بچه های دیگه انجام بدم ؟؟؟
چه کاری می تونم برای اون بچه هایی که کنارم هستن و پناهی جز خدا ندارن انجام بدم ؟؟؟
فکر آینده ی اونا و زندگی که در آینده خواهند داشت ، دلم رو می لرزونه . . .
خدای مهربون من . . . می سپرمشون به خودت . . .
. . .
در نامه ای که چند وقت پیش برای یکی از پسرام تو وبلاگ نوشته بودم ، آخرش گفتم که . . .
فقط این را می دانم که «من یک مادرم ، من یک معلمم . . . «
ولی یه موقع هایی مثل الان دلم می گیره از این که بگم « من یک مادرم ، من یک معلمم . . . »

. . .
حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه هرروز کم کم میخوریم
. . .
. . .
بشکفد بار دگر لاله ی رنگین مراد ، غنچه ی سرخ فروبسته ی دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز ، روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر،
. . .
کاشکی آینه ای بود درون بین، که در او
خویش را میدیدیم ، آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شد یم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد، که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن،
پیک پیروزی و امید شدن
. . .
شعر کامل خانم ژاله اصفهانی در ادامه ی مطلب
دل است و باز، خیال تو را بهسر دارد . . .

استاد محمدجواد محبت :
گذشته است، از آن حال و روزها، سی سال
«کُبی» کجاست؟ خدا از کبی خبر دارد
تا هستند . . .
دلت که تنگ یک نفر باشد ،
همه هم بیایند کنارت تا خوش بگذرد . . .
و لحظه ای فراموش کنی فایده ای ندارد . . .
تو دلت تنگ است ،
دلت برای همان یک نفر تنگ است که تا نیاید ، تا نباشد،
هیچ چیز درست نمیشود ،
هیچ چیز …
افسوس که بعضی آمدن ها دیگر فقط در خواب است !
. . .
خدا رحمت کنه پدرا و مادرایی رو که دیگه فقط باید تو خواب دیدشون . . .
قدر اون هایی رو که هستند ، تا هستند بدونیم . . .
. . .
معصفر : زرد رنگ
خدای مهربون من . . .

آرامش در زندگی یعنی ،احساس حضور خدا در لحظه لحظه ی زندگی . . .
خدای مهربون من ، این آرامش ر و ازمون نگیر. . .
و لحظه ای - حتی لحظه ای - ما روبه حال خودمون رها نکن . . .
خدای مهربون من شکرت . . .
ممنون به خاطر همه چیز . . .
ممنون به خاطر . . .
ممنون به خاطر . . .
ممنون به خاطر . . .
. . .
و خودت می دونی که از عهده ی شمارش نعمت هات برنمیام. . .
پس کمـکم کن تا یادم بمونه که در لحظه لحظه ی زندگیم ،شکرت را فراموش نکنم . . .
«الحمدالله رب العالمین»
پی نوشت 1-
دکتر الهی قمشه ای :
اگر می گویند ذکر کنید، منظوراین نیست که یک تسبیح دستمون بگیریم وبگوییم: یا الله، یا رحمان، یا رحیم و ... ، اسم ببریم! اینها ذکر نیست. ذکر اینست که او در کل زندگی ما حضور داشته باشه. اگر یک اسم خدا جمیل است، پس باید در معماریمان باشد، توی رفتارهایمان باشد، تو لباسمون باشد تو ظاهر و باطنمون باید باشد، تو صحبت کردنمون باید باشد و . . . . . . . .
دل نوشته ها . . .
جایی که اعتماد نیست ، سخن بیهوده است . . .
و بدانیم که فردا دیر است . . .

مادربزرگ عزیزم . . .

مادربزرگ مهربان من . . .
خاطره های ناب کودکی ها و نوجوانی هایم از تو لبریز است . . .
دستان چروک خورده ات را می بوسم . . .
دستان مهربانی که همیشه نوازشگرم بود . . .
دل تنگم برای مهربانی هایت . . .
دل تنگم برای سر بر روی پاهایت گذاشتن . . .
دل تنگم برای نوازش های دوست داشتنی ات . . .
کاش دور نبودم و به پاس تکیه گاه بودنت در آن زمان ها . . .
اکنون من تکیه گاه زانوان ناتوانت می شدم . . .
راستی مادر بزرگ . . .
جز این که خود را وقف دیگران کنی . . .
چیز دیگری از زندگی ات فهمیدی ؟؟؟
سلام پسرکم . . .

سلام پسرکم
سلام پسرک عزیز و تنهایم . . .
دلم گرفته ، دلم برای چشمان غمگینت گرفته . . .
دلم برای تنهاییت گرفته . . .
چه کنم ؟ چه بگویم ؟ بگویم چرا چشمانت پر از اندوه است ؟ می دانم چرا . . .
بگویم چرا خنده هایت از ته دل نیست ؟؟؟ می دانم چرا . . .
بگویم چرا زود از کوره در می روی ؟؟؟ می دانم چرا . . .
بگویم چرا خوب درس نمی خوانی ؟؟؟ می دانم چرا . . .
پس چه کنم ؟
چگونه بگویم اندوهگین نباش ؟؟؟
چگونه نگاه های تو را ببینم و قلبم نلرزد . . .
چه کنم که محبت های من محدود به ساعاتی می شود که در کنارت هستم . . .
این ها را نوشتم فقط برای اینکه بگویم مانند فرزندم دوستت دارم . . .
ای کاش می توانستم مانند یک مادر برایت مادری کنم و پشت و پناهت باشم . . .
چه کنم که نمی توانم محبت مادرانه ام را نثار تو و فرزندانی مانند تو کنم . . .
کاش می شد غم و غصه ی تنهایی را از وجودت دور کنم . . .
می گویند وابسته می شوی . . . شاید درست می گویند ، چه می دانم . . .
فقط این را می دانم که
« من یک مادرم ، من یک معلمم »
. . .


برای دختران عزیزم. . .

دخترک عزیزم،
استشمام عطر وجودت، لیاقت می خواد،
قدر خودت رو بدون . . .
بدون شرح . . .

راستی عکسش رو خودم گرفتم، از این به بعد تجربه های عکاسی خودم رو هم می ذارم،
تازه کارم ان شاءالله بهتر می شه .
بدون شرح . . .

منبع : عصر ایران
در محضر خدا ؛ عزیزم گنه چرا ؟
که این شعر را در قسمت نظرات پست «اگر گناه وزن داشت . . .» گذاشتند.

در محضر خدا ، عزیزم گنه چرا
تا کی کنیم، بر خود و خلق و خدا جفا
در محضر خدایِ جهانیم و بی درنگ
از او نمی کنیم چرا لحظه ای حیا
در محضر خدا، شکمِ سیر همچو طبل
یادی نکرده ایم ز اطفال بینوا
در محضر خدایم و با آرزوی دور
کاین نفس پر نموده ام از باطل و هوا
در محضر خدا به تمنای منفعت
پستم نموده بازی دنیای بیوفا
در محضر خدای چنان ول شدم که من
افسار نفس خویش، نمودم دگر رها
فرمان حق نپذیرم ز زشت و نیک
در محضر خدا ،چه کنی سرکشی، دلا
در محضر خدا، ز ابلیسِ نابکار
هرگز وجود خویش، نکردم ز او جدا
در محضر خدا، شده ای غرق منکرات
کردی شتاب، به زشتی تو هر کجا
در محضر خدایم و از او جدا نگر
شیطان احاطه کرده ز هر سو مرا، مرا
در محضر خدای، شنو این ندا ز او
صد عهد توبه گر که شکستی بیا، بیا
در محضر خدا بُوَدت چاره، ای «مبین»
دائم ادب نمای، تو از سر، تا به پا

اگر گناه وزن داشت . . .

خانه تکانی دل . . .

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت ...
دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت ... باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند ... کافی ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟حالا این دل جای "او"ست
دعوتش کن
این دل مال "او"ست...
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالاو حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک "او"...
تلنگر . . .

مادر . . .

. . .
از سازمان آمار مزاحم میشم، تعداد خانواده ی شما چند نفره؟
پیرزن سرش رو انداخت پایین و گفت:
میشه آمار گیری از خانه ی ما باشه برای فردا؟
چرا مادر؟...پیرزن مکث کوتاهی کرد و گفت:
آخه الان دقیق نمی دونم !
شاید فردا از پسرم خبری بشه . . .
سکوت . . .

زندگی . . .


کاش بچه بودیم . . .
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

لحظه ها را دریابیم . . .

به سلامتی مادرم . . .


حرف ها . . .

حرف ها . . .

دسته دوم : نوشتنی ها
و دسته سوم : قورت دادنی ها
خدای مهربون من ...
